اگر اشکهايم جان داشتند ، حتما به جانت مي افتادند و تو را تکه تکه ميکردند!
بس که تو اشکهايم را در آوردي ...
چگونه بنويسم احساسي را كه گنگ و نا آشنا در من ريشه دوانده شاخ و برگهايش ذهنم را در بر گرفته و
جانم را تسخير و همه باورهايم رابه سايه هايي از وهم تبديل كرده است.
هيچ نميدانم در كجاي اين راه بي نشان ايستاده ام
يك نگاه به پشت سر
يك نگاه به پيش رو
نه اطميناني به درستي راه آمده
نه اميدي به ادامه راه مانده
نه ميتوان ماند ، نه ميتوان بازگشت
ناگزيري از رفتن ، رفتن ، رفتن.
چقدر سخت است لحظه هاي تكرار
لحظه هايي كه درگير اجبارند
بي انكه مي خواهي مي ايند
با انكه مي خواهي نمي روند
وچقدر تنهاست دلي كه اسير تكرار شود!